هدف از اين وبلاگ ايجاد انگيزه،صحيح زندگي كردن براي جوانان با اميد ها و آرزوهاي خود مي باشد.
++++++++++++++++++++
هر كجا زندگي باشد،اميد هم هست..
++++++++++++++++++++
ثروتمندی از ذهن شروع می شود..
++++++++++++++++++++
زشت ترين آدم با اخلاق خوبش زيباست..
++++++++++++++++++++
راستش را بگو اول به خودت بعد به دیگران..
   

شاعران » محمد معلم »برگ و باد
شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۰ ساعت 1:52 | | نوشته ‌شده به دست روانشناسی مدرن | ( )

برگ و باد

ساقی امشب شراب داده مرا
آتش می به آب داده مرا
آنش می پیاله ام را سوخت
دمِ گرمِ تو، ناله ام را سوخت
بگذر از من كه كار من بگذشت
گل و باغ و بهارِ من بگذشت
قصه ای گفتم و به خواب شدم
ای تو آباد من خراب شدم
هوشیاری زیاد برده مرا
برگ خشكم كه باد برده مرا
***
منم و غم شب است و خاموشی
ای خوشا عالم فراموشی
"باده پیش آر باده ی گلگون"
بنشان دیده ی مرا در خون
باده پیش آر هرچه بادا باد
این من و غم از این غم ای فریاد
جمله نابودی است این هستی
هوشیاری ست معنی مستی
***
عاشق از مُلك عقل بیرون است
بادِ سر گشته ای چو مجنون ست
عشق شیرین كجا رود از یاد
تیشه شد تاجِ تارك فرهاد


زندگی قصه ای ست بی فرجام
توسنی تند تاز و بی آرام
قصه ای تلخ، قصه ای شیرین
قصه ای تازه، قصه ای دیرین
منشین بر فرازِ زین اینجا
كه خوری سخت بر زمین اینجا
باغ، تاراجگاهِ باد خزان
بانك بلبل غریو گم شدگان
هوشیاری دری به عالم خواب
عقل، سرگشته ی كویر، سراب
بنده بی كردگار، بی معبود
ره نبرده به گوهر مقصود
طالب از قرب وصل او مهجور
با خدا بی خدای از خود دور
***
دست بردار ای غم از دلِ من
خود در این آتشِ بلا مفكن
خار صحرای ماتمم، هشدار
بر سركوی من قدم مگذر
با دلم ای شرار غم مستیز
تو از این دشتِ پُر ز خون بگریز
بسته بگذار تا بماند مشت
مزنم بیش از این به لب انگشت
این جهان ست همچنان نی زار
سخنم شعله ست و آتش بار
هر كه زین راه همچو مجنون رفت
دل پر از درد و دیده پر خون رفت
رفت و گم گشت اندر این وادی
نیست در این خراب آبادی
***
سوختم، سوختم، تباه شدم
بگذر از من كه خاك راه شدم
قدمی بر سرم گذار اینك
ابر شو بر سرم ببار اینك
ابر شو بر سرم ببار ببار
باد شو خاكم از میان بردار
برق شو بر سرم بریز آتش
بنشین در دلم زبانه بكش
بنشین جاودانه در دلِ من
خُم دیری بساز از گلِ من
***
شب سردی ست، سرد مهتاب است
كوچه تنهاست، شهر خواب است
باد می آید، آری آری باد
برگی از شاخه ای به خاك افتاد
هوشیاری زیاد برده مرا
برگ خشكم كه باد برده مرا
تهران – پاییز 1342